گ یه روز ِ خوب که گوپـ ـی توش به دنیا اومده . صبح رفتم دانشگاه اما دل تو دلم نبود ٬ همه ی فکر و ذهن و ذکرم قراری بود که امروز با گوپی داشتم. مجبور شدم وسطای کلاس بزنم بیرون تا دیر نکنم.استاد هم یه لطف ِ بزرگ در حقم انجام داد٬ اونم این بود که برای هفته ی دیگه برام سمی *نار گذاشت !
اولین کاری که کردم رفتم شیرینی سرا ٬ همون جایی که پارسال هم کیک ِ تولد ِ گوپـ ـی رو برام درست کرده بودن و کیک ِ امسالم رو گرفتم ...
و فروشنده با یه لحن ِ خاصی : خوب شده خانوم ِ... اندازش خوبه !
بعد سریع رفتم برسم به قرارمون . اول از همه دعای معراج رو خوندیم .
گوپی عکس ِ بچگی هاش رو برام اورده بود ٬با اون دوچرخه ی نا نازش ...+ یک شاخه گل ِ رز !
نصف ِ کیکمون رو خوردیمش ٬ وای من دیگه نمیتونستم اما گوپی سیر نمیشد ٬ تازه به زور به منم میداد
* امروز کلی کار دارم ٬ یه کلاس جبرانی داشتیم که نرفتم و الان همه ی ار های دو جلسه تلمبار شده رو سرم ...
از اون طرف خالم اینا اینجان ... اولش خواستم نرم پایین اما ترسیدم خاله ناراحت بشه . رفتم...
در رو که باز کردم شوهر خالم تو روم بود سلام کردم / رفتم توی آشپز خونه خالم اونجا بود/دیدمش . صدای دو تا پسر خاله هام از توی حال میومد اما حسش نبود برم جولو... یه چایی خوردم و اومدم بالا و در جواب ِ سوالِ خالم که کجا !؟ گفتم کارهام مونده ...
یه حس ِ بدی داشتم ، یه چیزی تو مایه های گُر گرفتگی ... چرا !
* مامان ِ گوپـ ـی از اون روز که کادوی ِتولدشو دیدن تو فکرن . امروز تو ماشین با گوپـ ـی نتها بودن پرسیدن آخرش نگفتی اون هدیه رو کی برات گرفته بود ، گفتن من یه حدس هایی میزنم / گوپـ ـی هم گفته کی ؟ اول نگفتن اما بعد گفتن سیده ؟
خانواده گوپـ ـی دورادور یه چیزایی میدونن/خالش که منو میشناسن / دو تا خواهر هاشم همون دو سه سال پیش که کلاس میرفتم منو دیدن / یکیشونم یه بار دیگه پارسال منو تو محل ِکار ِ گوپی دید .
اما من این مورد رو خوب نمیدونم / نمیخوام از قبل بدونن ما با هم یه رابطه ای داشتیم ،میترسم ... برای بعد ها . نظر ِ شما چیه ؟ !