گ
جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون !
دو هفته تموم شد ٬ فردا گوپـ ـولی خوردنی از تهران میاد.
آهای گوپـ ـی دلم برات یه عالـمه تنگه !
آهای گوپـ ـی دلم برات یه عالــــــــــــمه تنگه !
آهای گوپی دلم برات یه عالــــــــــــــــــــــــــمه تنگه !
آهای گوپییییـ ـیییییییییییییییی دلم تنگه !
آهای گوپـ ـی من چطوری صبر کنم تا چند روز دیگه که بیام ببینمت !
آهای گوپـ ـی دوست دارم !
آهای گوپـ ـی :
یعنی عشق میتونه کثیف باشه !
چرا نمیتونه .
چند وقتیه که فهمیدم یکی از دوستای دانشگاهیم (مه) که همچون زیاد هم همدیگه رو نمیشناسیم
گاهگداری با تلفن حرف میزنه البته به شکل مشکوکانه ای . ( یعنی بی اف داره دیگه ! )
خیلی وقتا میدیدم که یا داره اس ام اس میده یا داره با طرف حرف میزنه ...
ادیروز یکی دیگه از دوستام بهم گفت کلا قضیه چیه و داستان از چه قراره !
فهمیدم بی افش سه ساله ازدواج کرده ! واااااااااای خیلی سخته نه .و (مه ) چون عاشق ِ طرفه نمیتونه از او دل بکنه . میگه بدون ِ اون یه روزم نمیتونه زندگی کنه و..
چند وقت پیش هم یه مورد ِ همینطوری رو از دختر خالم فهمیدم ٬ که دوستش با یکی رابطه داره که او مرده ازدواج کرده و تازه یه پسر هفت ساله هم داره !
* اون موقع خیلی برام حضم ِ این قضیه سخت و زننده بود و هنوزم که هنوزه هست .وقتی به اون زن ِ بد بختی فک میکنم که با هزار امید و آرزو با یکی ازدواج میکنه و همه ی زندگی و جوونیشو میزاره به پای شوهرش و از دنیا بی خبره ٬ به اون به بچه ای که با این پدر بزرگ میشه دلم تا ته اندرونش میسووزه !
میفهمم این عشقی که بین (مه) و اون مرده خیلی خیلی خیلی کثیفه !
امثال (مه) ها توی این زمونه کم نیست .خیلی زیادن اون مردایی که هیچی براشون مهم نیست / یا اون دخترایی که ....
برداشت ِ آزاد !
گ
از صبح میخوام بیام بنویسم اما این اینترنت سرعتش خیلی پایینه نمیدونم اشکال از چیه .
گیتی نوشت :
جمعه هزار تا کار داشتم شنبه تحویل کارمون بود و کلی گرفتار بودم . اما به حر حال میدونستم گوپی شب میره و حتما باید قبل از رفتنش حتی اگه شده نیم ساعت هم با هم چت کنیم . صبح تا شب گوش به زنگ بودم اما خبری نشد . ساعت هشت که رفتم براش آف بزارم که کجایی زنگ زد که من دارم میرم راه آهن !
کلی خورد تو ذوقم .
شنبه / یکشنبه تقریبا هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.فقط شنبه رفتم لباسمو گرفتم .
و اما عرو * سی : دوشنبه عروسی دوستم بود . تقریبا هفت سالی میشه که با همیم و یه جورایی از دوستای صمیمیم محسوب میشه .
صبح تا ظهر که دانشگاه بودم . وقتی برگشتم سریع پریدم تو حم*ام و به امر شست و شو و تم*یز کاری مشغول شدم . قرار بود ساعت چهار دوستم ( رز ) بیاد خونمون که با هم بریم آرایشگاه اما زنگ زد که نمیتونه بیاد . نزدیکای پنج آماده شدم و اول رفتم خونه ی خیاط شنلم رو گرفتم . بعد هم پیش به سوی آرایشگاه . تقریبا تا شش نشستم و بعد موهامو بیگودی کردن / بعد هم بیگودی ها رو باز کردن و موهامو جمع کردن . من همیشه موهای جمع رو به سشوار ترجیح میدم چون دیکه بسته ست و آدم تو عرو*سی خیالش راحته .
وقتی بستن موهام تموم شو مامان گفت : به نظرت خوبه ؟ من خوشم نمیاد / شده مثل موهای شونه نکرده و...
خلاصه حسابی حالمو گرفت .
من هم دیدم اینطوری میگه گفتم بازش کردن و دوباره یه مدل دیگه موهامو جمع کردن !
تقریبا تا یک ربع به هشت آرایشگاه بودم . بعد هم رفتم خونه و تند و تند مشغول آماده شدن . آخر سر هم ساعت نه رسیدم . همه ی دوستا تقریبا بودیم . ( حر / اا / اه / اه / رز )
همون موقع عرو*س دام*اد هم اومدن . عرو.س خیلی خوشکل شده بود و بی نهایت ناز ! داماد هم خوب شده بود اما عروس خیلی بهتر بود / عروس 20 ساله و داماد هم 22 .مامان عرو..س اومد پیشمون و خوشامد گویی و ... بعد هم گفت همه میگن چقد دام...... !
خلاصه نور پردازی و صدای ترانه و رقص و... از هیچی برای عروس کم نزاشته بودن .خواهر شوهر هم که دیگه دل تو دلش نبود از اول تا آخر داشت میرقصید !
دیگه حرفی ندارم / فک میکردم خیلی بیشتر بنویسم اما گوپی تو تلفن.... خیلی هم دلت بخواد / حیف !
قدر نشناسی !
چند وقت پیش یه پست خالی گذاشتم واسه ی حرف های دلم . اما اون موقع به دلایلی از نوشتن توش پشیمون شدم ...
شاید باید بنویسم / سر فرصت / فعلا
گ
نوشت ها :
* دوشنبه تقریبا اتفاق خاصی نیفتاد ٬ فقط تا هفت شب کلاس داشتم و خستگی بود .
* سه شتبه کلاس تنظیم تشکیل نشد و منم عصبی از اینکه توی دانشگاه بیکار بودم و از خواب صبح هم بی نصیب مونده بودم . بعد هم باید تا هشت شب میموندیم کلاس که من از فرط خستگی پنج و نیم جیم زدم و تقریبا هفت خونه بودم . ازه از راه نرسیده برامون مهمون ( دایی کوچیکیم )اومد و ...
* چهار شنبه صبح ها همیشه اون حس قشنگه ی تنبلی همراهمه ! اما تقریبا به خاطر غیبت هام مجبور به مبارزه باهاش هستم و میرم کلاس . شب هم قرار بود دوستم بیاد کمکم که کارهای دانشگاه رو انجام بدم که به خاطر شوفاژ کارای محترم برنامه کنسل شد و من به تنهایی تا پاسی از شب اینجوری کار کردم .
* پنجشنبه صبح هم بابا منو نبرد ایستگاه ( چون تنبلی کردم و دیر آماده شدم ) دیرش شده بود . منم با خیال راحت آژانس گرفتم و سر راه هم دو تا از دوستامو برداشتم و بدو به طرف دانشگاه ٬ تازه هر کدوممون هم اندازه ی هیکلمون وسیله همراهمون بود . شش تومنی هم تقدیم راننده ی محترم شد
حالا این بی خوابی دیشب و شش هزار تومان٬ قابل ِتحمل بود اگه استادی در کار بود و از پرواز جا نمونده بود
بی خیال !
ای بابا گ نوشت تبدیل شد به دانشگاه نوشت ٬ و اما گوپـ ـی نوشت :
از اونجایی که کلاس کنسل شده بود با گوپی قرار گذاشتم که قبل از رفتنش یه بار دیگه همدیگه رو ببینیم / اونم تا یازده کلاس داشت که کلاسشو ۹:۳۰ پیچوند
اوتوبوس که فس فس کنان میرفت / منم که دیر میرسیدم سر قرار / بی خوابیِ دیشبم که بی فایده شده بود و کلاس تشکیل نشده بود / از اون طرفم کلی از دست دوستم عصبی بودم که یک ساعت منو معطل خودش کرده بود و باعث شده بود دیر برسم ٬ و تازه میخواست بره نماز خونه بخوابه و ...
همه و همه دست در دست هم داده بود که کلی اخمام بره تو هم و چشام منتظر تلنگر !
وقتی رسیدم سر قرار از زمین و زمان شاکی بودم و میخواستم همه رو به باد ف ح ش بگیرم !
آخر سر هم با چند تا قطره اشک عصبانیته فروکش کرد .
* اما میدونم که همه این بهونه گیری هام واسه ی اینه که گوپی دو هفته باید بره تهران . جمعه میره
- آهای گوپـ ـی دلم برات تنگیده میشه !
- آهای گوپـ ـی نمیدونی چه حس ِ نابیه وقتی بهم میگی ( من عاشق چشمای درشتتم ! )
- آهای گوپـ ـی مزه ی تمر ِ ترشی که امروز با هم خوردیم هیچوقت یادم نمیره !
- آهای گوپـ ـی دوست دارم !
گ سم.ینار گوپـ ـی برگزار شد ! عالی ِ عالی
صبح کلی با خودم کلنجار رفتم که کلاسم رو برم یا نرم ؟ اگه برم وسیله دستمه بعد تو سمینار .. اگه نرم از کلاس عقب...
خلاصه آخرش نرفتم .
ساعت یازده و نیم رفتم خونه دوستم ( رز ) کلی با هم حرف زدیم و بعد هم ناهار خوردیم تا دختر عمش اومد . آماده شدن که بریم پیش به سوی سمی.نار ِگوپی.
حدودا دو و ده دقیقه بود که رسیدیم اول دیدیم ای بابا اینجا که کسی نیست ؟
پس مردم کوشن ؟ رفتیم تو دیدیم ای داد ِبی داد جا نیست ! مگه ساعت ِدو شروع نمیشد؟هنوز دو و ده دقیقه ست!
دیگه اینکه هی دل من تالاپ تولوپ میکرد که گوپـ ـی کوش چرا نمیاد ...
گوپی اومد و همه ذوقیدن کلی حرف زد و شروع کرد به تدریس و من هم هی یادداشت برداشتم و با دوستام هی شیطونی کردیم و هی حرف زدیم .
بعد از پذیرایی یهویی دیدم به به ! خواهر خانم ِ گوپـ ـی ردیف آخره .ما هم رفتیم ردیف آخر اما چند تایی بینمون فاصله بود .خلاصه از اون فاصله کلی خواهر گوپی رو دید زدم ( غافل از اینکه اونم منو میشناخته ! )
چند باری گوپـ ـی اومد حرف زد و بینشم پذیرایی و مسابقه برگزار شد .موقع مسابقه ما که از قبل جواب سوال رو میدونستیم (گوپی گفته بود ) کلی ذوقیده بودیم که الان برنده میشیم و دعوامون بود که کدوممون بره جایزه رو بگیره ... اما خوب قرعه کشی کردن و ما هم برنده نشدیم
سمین.ار گوپـ ـی ۲ شروع شد و ۷:۳۰ تموم شد . از اول تا آخر سمین.ار که هیچ موقعیتی پیش نیومد من و گوپی بتونیم همدیگه رو ببینیم .اما آخر سمینار که گوپی اومد طرف در ِ خروجی یه جورایی دورادور همدیگه رو دیدیم و کلی ذوقیدیم .
کنار در ِ ورودی یه طومار ِبزرگ گذاشته بودن که مردم امضا کنن و نظراتشون رو توش بنویسن . منم وقتی رفتم امضا کنم یهویی دیدم گوپـ ـی داره میاد خودکارم رو دادمش و گفتم آقای... شما امضا نمیکنید ؟ اونم گرفت و یه امضای گنده کرد . منم زیر ِامضاش یه امضای گنده تر از گوپی خان کردم ! ما هم بلدیم !
وقت خروج از سینما بوی بارون همه جا رو پر کرده بود ٬ کلی فضا رمانتیک بود و مناسب برای یه پیاده روی ِ دو نفره ٬ اما نمیشد
کنار پله ها گوپی داشت با بقیه خداحافظی میکرد٬ وقتی میخواستم از پله ها برم پایین باید از پشت سر گوپـ ـی رد میشدم آرنجمو محکم زدم پشتش ! و فرار ...
سمینارت عالی ِ عالی بود. خسته نباشی گوپـ ـی خوردنیم . نمیدونی چقدر میخواستم از اون پایین بیام بالا و بچلونمت ! بوچ بوچ
گوپی جون سمینار تو بهترین سمیناره !
مطمئن باش ، غصه نخور
دلشوره هم نداشته باش
من مطمئنم تو به همه ی کارهات میرسی !
بدون اینجا یکی همیشه همرا هته
تو تک تک کارهات دلش پیش پیشته
تنهات نمیزاره !
تو افتخار منی ، بهترینی
خسته نباشی گلم
گ و اما تعطیلات ما . این چند روز من اصلا از خون بیرون نرفتم . کلی کار داشتم اما هیچکاری نکردم .
باز هم همون حس ِ زیبای تنبلی !
یا خواب بودم یا در حال چتیدن با جناب گوپی خان
چون این چند روز تعطیلی بیکار بود و خونه.
* یکی از دوستام پنجشنبه ای نامزدیش بود . بعد از دوسال و شش ماه دوستی آخرش عشقش به سرانجام مقصود رسید .و با پسر همسایشون نامزد شد، یکی دو ماه دیگه هم انشاالله میره خونه ی بخت !
خدا کنه که خوشبخت بشه و روز به روز از آسمون براشون خوبی بباره و نی نی های قد و نیم قد بیارن . ما که بخیل نیستیم ( به قولی : نه اونا پیرن و نه خدا بخیل )
* پارسال آذر ماه عروسی دختر عموم بود . من یه پارچه از کیش گرفته بودم که واسه عروسیش لباس بدوزم . از شانسمون یه خیاط خوب پیدا کردیم و اونم قرار شد زود برام آمادش کنه .
منم کلی ذوقیده بودم که حالا یه لباس شیک و پیک و خوشکل برام میدوزه . آخه خیاطه جوون بود و از اونایی که هر مدلی بدی نه نمیگه .
2 روز مونده به عروسی زنگ زد که من سرمای بدی خوردم و ... حلال بماند که من تو تعطیلی و اون زمان کم چقد حرس خوردم و از کجا لباس گیر اوردم !
خلاصه شهریور امسال باز رفتیم پیش خانوم خیاطه و مدل لباس رو تغیر دادیم . امروز زنگ زده که بیاین ... و قراره که هفته ی دیگه سه شنبه آماده بشه ( اگه خدا بخواد ، ان شا الله )
حالا این لباسی که یازده ماهه داره دوخته میشه دیدن داره نه ! دِموده شده دیگه پارچش
* و دیگه اینکه دلم داره واسه ی پنج شنبه که گوپی سمینار داره تالاپ تولوپ میزنه .
یعنی من میتونم (بعد از یک ماه) از اون پایین گوپیمو ببینمش و نپرم بالا ؟
* راستی از زمان وبلاگ نویسی به بعد سومین خاستگاریه که...! وبلاگم چه خوش یمن بوده . مجرداااا بشتابید ! دیروز داشتم تلفنی با دختر خالم حرف میزدم مامان اومد گوشیو گرفت بهش گفت یه کم اینو = من نصیحتش کن عروس بشه !
طفلک نمیدونه ته دل من یه گوپی خان نشسته که با هم برنامه هااا داریم
* میگن قالبم دیر باز میشه ، اشکال از گیرنده بوده یا از فرستنده ؟ اگه از فرستندس بگین یه کاریش بکنم . من تو تغیر قالب حرفه ایم !
گو اما این چند روز .دیروز چهارشنبه : حس زیبایِ تنبلی اومده بود سراغم و دانشگاه نرفتم .
یه جورای حال و حوصله ی استادمون رو نداشتم / احساس میکنم تسلط کافی رو هنوز روی درس نداره به خاطر همین کلی حرس؟ میخرم سر کلاسش.
حال و اوضاع روحیم هم همچون خوبی نبود !
و امروز پنچشنبه : گفته بودم یا نه / پنجشنبه ها ما یه استاد جوونِ پر تحرکِ خوب داریم / این یکی از اوناییه که خیلی دلش واسه دانشجوش میسوزه و میخواد هرچی بلده بکنه تو کله ی دانشجوها . حالا این شور و حال و تحرک اقتضای جوونیشه یا به خاطر اینه که هنوز اولای تدریسشه نمیدونم .
باری که به خاطر مورد اول نباشه . و همیشه همینطور دلسوز بمونه !
امروز باید برای همین استاد تحرکه یه (کمپز*یسون نق*طه ) انجام میدادیم. من واسه ی کارم به ترتیب از رنگای سفید/ کرم/ کرم پرنگتر و قهوه ای ناز استفاده کردم . کارِ سنگین و نازی شده بود .
وقتی استاد کارمو گذاشت پای تابلو که ازش حرف بزنه یهویی گفت کار خانم ... یه کار نرم و ملیحی ه . یه جورایی مثل خودشونه !
فک کنم تو این دو سه جلسه ای که شناختمشون یه شخصیت آروم و ملیحی دارن . خوب ِخوب تو صورتشون پیداست .
و اما من
اوضاع رابطه هم یه جورایی بهتر شده . البته اگه اذیت نکنه و بهونه گیری نکنه . منم دارم سعی میکنم که بهتر و بهتر باشم . فک کنم اون روزشمار هم بی تاثیر نبوده .
گوپـ ـی میگه آدم وقتی اینا رو میبینه میخواد هلشون بده برسن به هم !
وقتی دیروز روز شمارم درست شد رفتم کلی با خودم برنامه ریزی کردم .و به این نتیجه رسیدم که هرچی الان واحد بیشتری بگیرم به نفعمه . چون بعد ها ممکنه سرم شلوغ و شلوغ تر بشه و گذروندن واحدها سخت تر . طی همین تصمیمات به ابن نتیجه رسیدم که اگه خدا بخواد و بتونم این ترم همه ی واحدامو پاس کنم تابستون هم ترم تابستونه میگیرم که ترم پنجم راحت تر باشم .
تعطیلی هاتون خوش !