.

.

خداحافظ

 من دیگه اینجا نمینویسم . 

اگه خواننده ی بدون کامنت بودین توی نظرات آدرس وبلاگتون و برام بزارین .میخوام از اینجا برم .شاید برم یه جایی دیگه با یه اسم دیگه و وبلاگ دیگه ... نمیدونم دیگه از روزانه هام بنویسم یا نه . هنوز تصمیم قطعی نگرفتم .آدرس یادتون نره .اگه خواستم دوباره بنویسم حتما بهتون خبر میدم .

نظرات تاییدیه و تایید نمیشه اما خونده میشه .

مرسی از همراهیتون تو این مدت  

 

 

خرداد۸۸: بعد از مدت ها برگشتم و آرشیو حذف شدمو برگردوندم .تا اونجایی که تونستم نظرات رو بستم .و فقط همین پست کامنتدونی باز داره. 

عیدانه !

یک سال گذشت ... برای من زود و تند نبود .چون پر از خاطره و فراز و نشیب بود .تجربه هایی تو این سال کسب کردم که امیدوارم بتونم ازشون درس بگیرم و باعث بشن دیگه اشتباهاتم و تکرار نکنم و خوبی هاشو تکرار کنم . شاید بهترین اتفاقی که تو این سال برام افتاد ساختن وبلاگم بود و پیدا کردن دوستای مجازیی که بدون هیچ چشمداشتی و دور از حسد و کینه همیشه همراهم بودن . یه مدت پیش داشتم با خودم فک میکردم ببین چه خوب شده که وبلاگا اومدن ! قبلنا خونواده ها شلوغ و پر جمعیت بودن.الان ماها هرکدوممون حداقل دو سه تا دایی و خاله داریم (خود ِمن سه تا دایی دارم و پنج تا خاله! ) اما بچه های ما که اینطوری نیستن . حالا خونواده ها حداکثر دو تا نی نی میارن .نسل های آینده هر کدوم یه دونه دایی یا خاله/یکی عمو یا عمه دارن . طفلکی ها دلشون میگیره خوب ! اما با اومدن این وبلاگ ها کلی دوست برای آدم پیدا میشه و اگه با چندتاشونم رفت و آمد داشته باشی خودش کلیه !(مثلاط خانومی خودمون کلی با دوستای وبلاگیش رفت و آمد داره و خوشه ماشاالله ) (یا من .فک کردین بخوام برم تهران چیکار میکنم !؟ خوب معلومه خراب میشم سر ِ زندگی/م و ف/چشمک

اینه که خواستم بگم قدر ِ وبلاگ ها و دوستای مجازیتونو بدونید .چون کلی براتون تجربه داره و همدم ِ تنهاییاتونه ! واسه خانومای کارمندم که دیگه مشخصه چشمک . 

کارهایی که قراره انجامشون بدم :

چند وقت پیشا از وبلاگ ه یاد گرفتم که واسه خودم یه تقویم بردارم و کلی آشپزی و غذاهای جدیدی که یاد میگیرم از مطبخ خاله خانوم و ... رو برای خودم یادداشت کنم و در صورت لزوم استفاده !

گزینه بعدی : دیشب یه نفر تو چت کلی از سفره ی عقد و مدل ِ جدید و این چیزا حرف زد و ازم خواست سفره ی عقدمونو خودمون بچینیم . مطمئنم ایده ی بدی نیست و اگه فرصت کنیم عملیش کنیم عالیه .چون اگه دقت کنید میبید که همه ی سفره ها شبیه هم شدن و چیزی ِ جدیدی چشم ِ آدمو نمیگیره .نهایتش اینه که میوه آرایی ها و یا رنگ ِ خود ِ سفره متفاوته .ما یه فکرای جدید داریم .از خود راضی 

دیگه اگه به میخوام همون یه نفر و مجبورش کنم دیگه کم کم شعراشو کتاب کنه .ایشالله که مشکل سربازیشم حل میشه و ارشد قبول!  (قانون جذب : پی لیز انرژی +) 

دیگه یادم نمیاد .... 

آرزوهام با فراموش کردن ِ اتفاقات ِاین چند روز : 

خدایا مارو با مرگ عزیزانمون / فقر / و بیماری  امتحان نکن ...

 امیدوار سال ِ ۸۸ برای همه پر از برکت و آرمان باشه . هرکسی هر آرزویی داره برآورده بشه و همه ی اونایی که مریضن بهبود یابن،اونایی که رو تخت بیمارستانهان سلامتی کسب کنن و اون فرزندهایی که پدر مادرشونو گوشه ی خانه ی سالمندان رها کردن یه ذره مهر و محبت و عقل نصیبشون بشه . اونایی که نینی میخوان بچه دار بشن و اونایی که نمیخوان نه .

دوستایی که برای آیندشون کلی نقشه دارن و با امید روزهاشونو سپری میکنن به همه ی آرزوهاشون برسن (م م د ه ن ر ش م م ی س)  ما هم اگه صلاحه اواخر 88 تو رابطمون یه تحولاتی پیش بیاد و هم خودمون هم خونواده هامون از ته دل از وصلتمون راضی باشیم . 

 

 به یک نفر : قلبماچ

سالم و تندرست باشید . 

سال تحویل دعا یادتون نره ! 

ممنون از همه ی بودن ها و همراهیاتون قلبrose

لجبازی !

گ اونقدر نیومدم که به کل یادم رفته اینجا نوشتن هامو٬سه دفعه خطِ اول و پر کردم اما به دلم ننشست . البته تا چهارشنبه شب هنوز یه تتمه ای برام اینترنت مونده بود اما اونقدری نبود که بشه نوشت ... اعتیادم به اینترنت اونقدر زیاد شده که دو روز که نتونم بیام انگار با خودم یه چیزی کم دارم ٬همش تو حال و هوای خودم و تنهاییام حرفامو تو ذهنم برای اینجا مرورشون میکردم ٬گاهی تو خیال یه پست میزاشتم و گاهی هم تو کامنتدونی ها سرک میکشیدم . 

تو ین مدت اتفاق ِخاصی نیوفتاد فقط یه سری روزمرگی های تکرار شدنی تکرار شدن و تکرار شدن .و من تو دفتر ذهنم روی همه ی روزهای سپری شده و با ماژیک یه رنگِ سرتاسری میزدم به یه امیدی ... 

گاهی هم بازم اون حس های متناقض می اومدن سراغم و همه ی امیدهامو پوچ میکردن .چند وقت پیشا که داشتم نوشته هامو میخوندم کلی رفتم تو فکر!دیدم یه جا شادم یه جا غمگین یه جا پر از حسِ ناب ِعشقم یه جا از خودم و خودش ... نمیدونم چرا اینطوریم گاهی به سرم میزنه نکنه هنوز . 

بی خیال بریم سراغ ِ روزمرگی ها : هفت هشت ماه پیش مامان برام از سفر یه مانتو لی اورد ٬کلی روش کار شده و خوشکل بود اما خیلی برام بزرگ بود ٬چند وقت پیش رفتم دادم برام اندازش کردن ٬رنگشم خیلی کمرنگ بود و به دلم نمینشست دادم مشکی کردن ٬کلی خوشکل و شیک شده بود اما اندازم نبود ! چاق نشدم !اون خیاطه یه کم چسبون دوخته بود ٬موقعِ رنگم یه کم آب رفته بود . چه شود ! اون که دیگه به تنم اندازه نبود ٬دادمش به خواهری و تو خیابونا دربه در دنبال پارچه ی لی بودم .کلی گشتم تا پیداکردم ٬بازم مشکی نداشن آبی گرفتم و دادم رنگش کردن برام٬چشمتون روز ِ بدنبینه شد عین ِ پارچه ی چادر مشکی ! دیگه اصلا شبیه لی نبود .دست که میزدم دستام سیاه میشد٬خولاصه شستن و تو هاله گذاشتن و اتو کشیدنش بماند ٬دادم خیاط برام بدوزه تا چند روز دیگه آماده میشه ٬اما بعد از اون بازم باید یکی و پیدا کنم که برام گلدوزیاشو انجام بده ! اون قبلیه رو مامانم خریده بود ۲۵ اما این یکی ۳۰ پارچه٬۲۰ خیاط/۵ رنگ/و معلوم نیست چقدرم میگیرن روش کارکنن! چه شود این مانتوهه . اما بازم خدا کنه خوب بشه که به این همه گرفتاری بیارزه . 

دیگه اینکه چند روز پیش که با دوستم رفته بودیم دانشگاه٬کلاسمون تشکیل نشد ماهم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم گردشون ! تو راه ِ رفت کلی شکو.فه های خوشکل دیدیه بودیم و دلمون قنج رفته بود برای عکس گرفتن ازشون ٬به خاطر همین برگشتنی نگهداشتم و رفتیم کلی عکس گرفتیم .

چند وقته رابطمون یه جوریه ... مثل قبلنا نیستیم ٬شدیم عینِ اوایل ِ آشناییمون دوتامون دنبال بهونه ایم ... زود دعوامون میشه .زود دلخور میشیم زود بحث پیش میاد .انگار نه انگار که یک سال و هشت ماه گذشته . نمیدونم چمونه شاید دیگه دوتامون خسته شدیم از همه چی از اینکه هی گفتیم کاش کاش کاش .از اینکه همش تو تنهاییا غصه خوردیم و به خودمون امید دادیم صبر صبر صبر ! نمیدونم شایدم من اینطوریم و اون نیست . شدیم عین ِ بچه ها ! لجبازی میکنیم . مثلا میگیم این کارو کردم چون تو اِل کردی . یا اینو گفتم چون تو گفتی بِل و... نمونش همین دیشب ! دیگه خسته شدم بهش اس مس دادم : (کاش به بهونه ی دوست داشتن ِ زیادی اینجور بحثمون نمیشد ٬نه نگران شدنتو میخوام نه کم محلی ِ توقع ِ بعدشو ٬به خاطرِ دو ساعت پیش ِگوشیم نبون معذرت میخوام) 

یکی پاش درد میکنه خیلی نگرانشم ٬ - امروز زیاد بهم محل نمیداد .بهش گفتم حالا که غصه دارم و ناراحتم تنهام میزاری؟ گفت اشکال نداره باشه به حساب ِ اون روزایی که من ازت دلخورم و تو تنهام میزاری ... 

مطلب !

 آسمانی به یادم می آید 

که برای باریدن دل ْدلْ میکرد 

و برگی برای نوشیدن

التـــماس!

دلْ دلْ نکن ای آسمان ِ بغض گرفته ی من 

بگذار از این دلِ ساده بوی کاهـگل بلند شود .  

 

آسمون ِ اینجا ابریه ... آسمون ِ دل من صاف؟ ... آسمون ِ دلهای عاشقتون آفتابی !

چشم جذب !

رفتم دکتر برای لیز.یک چشمم ٬اما مثل ِ۶ ماه پیش نظرمو تغیر داد ! راستش اول موقعی که منتظر بودیم تا نوبتمون بشه خودمم یه کم ترسیده بودما ! اما با خودم میگفتم مرگ یه بار شیونم یه بار ... تو فکر ِخانوم خونه۱بودم ... احساس میکردم دکتره بد اخلاق باشه ... اما از قانون ِجذب استفاده کردم و هی به طرفش انرژی مثبت فرستادم ! وقتی رفتم تو باورم نمیشد! یه دکتر ِگوگوری ِخوش برخورد بود. چشممو معاینه کرد و گفت دوست داشته باشی عملت میکنم اما اگه دوباره شماره ی چشمت تغیر کنه چی ؟ ممکنه الان که بری یک سال دیگه بیای هم شماره چشمت تغیر نکرده باشه ممکن هم هست تغیر کنه . اونی که شماره چشمش ۷ . ۸ هست براش مهم نیست میاد عمل میکنه و بعدا هم اگه ۲ نمره بمونه یا باز زیاد بشه کلی هم خدا رو شاکره اما واسه کسی مثل ِ تو نیم هم نیمه ها ٬تو هنوز یک و نیمی ! 

پرسید چی کار میکنی دختر ؟ گفتم دانشجو ام . گفت پس هنوز خیلی زوده درس میخونی ممکنه بازم تغیر کنیا ! 

منصرف شدم ...  مشکل اینجاست که اصلا با عینک و عینک زدن میونه ی خوبی ندارم . یا نمیزنم یا هر از گاهی لنز٬خداروشکر هنوز به اون حدی نرسیدم که عینک لازم بشم ٬دیگه هم نمیشم اما ... تصمیم گرفتم بعد از درسم برم سراغ ِ عمل .خوبه نه ؟  

دیشب اس ام اس دادم به گوپی : ۲۵ سالمه تو ۲۸ . یه شرکتِ بزرگه ... من خانوم مهندسشم ! تو یه شغل ِخیلی خوب داری ٬رییس ِ اونجایی ! خونمون شیکه و نقلی ... اما پر از عشق ! تعطیلیا باهم میریم سفر.قول دادی همه جای ایرانو که رفتیم بعد میریم جهان گردی .دارم بهت میگم :گوپی یک سال دیگه نی نی بیاریم ؟ ... مخالفی و... 

جواب داد همه ی اینا رو گفتی منم میخوام . اما بدون ان شاالله دیگه نگو .

دیگه اینکه حتما قانون ِجذ.بِ خانوم خونه رو بخونیدش.عالیه .هنوزم تحریم ِاینترنتم کمتر از صد تا دیگه مونده .من معتادم ....

پایان طوفان !

گ این چند روز اتفاقات عجیبی افتاد ٬ خیلی عجیب یه خونه تکونی اساسی قبل از عید شاید تو رابطمون نیاز بود ... حتی اگه خیلی خیلی سخت باشه ! 

به همه چی فکر کردم  فکرای جورواجور اومد تو سرم . حتی جدایی خنثی 

اما اگه گره خوردی دیگه خوردی ٬اگه پیوند بستی دیگه بستی ! اگه شروع کردی پایانش سخته . 

نمیدونم اسمشو چی باید بزارم ؟سوء تفاهم ؟ اشتباه ؟ ندونم کاری ؟ لج بازی ؟ بچگی یا ... هرچی تو مخیلم جستجو میکنم نه میتونم اسم و دلیلی براش پیدا کنم نه اینکه بگم تقصیر من بو یا نه / - به فکر من بود برای تولم هدیه گرفته بود ٬از اون طرف من با دوستم رفته بودم بازار که برای دوستش هدیه بگیره ٬بعد از ظهر ِاون روز یادم نیست به خاطر چی اما میدونم یه خلاشه ی کوچیکی بینمون به وجود اومده بود ٬برای تغیر حال و هوا شروع کردم اس ام اسی از اونروزم گفتم ٬گفتم (... و یه انگشتر دیدم خوشم اومده شاید برم بگیرم /صبح پول همرام نبود نمیتونستم برای ولنتاین برات هدیه بگیرم اما یه چیزی گرفتم برات ۵۰۰ تومنه و  خیلی چیزای دیگه ای که شاید بتونم از دلخوری اونروزش کم کنم  و از یادش ببرم ... )  

اون هم برام انگشتر گرفته بود ٬به فکرش میرسه که بره اونو پس بده و همونی رو که من میخوام برام بگیره و از اونجایی که نمیدونست من چی میخوام تصمیم میگیره از دوستم بپرسه ٬از همین رو بهم گفت به دوستت بگو بهم زنگ بزنه و... منم نگفتم !  

دلخور شده بود ...٬ به اعتمادم شک کرده بود میگفت تو بهم اطمینان نداری ... اما من با همه ی  وجودم قبولش دارم ...  عشقی که  بینمونه داره چهار ساله میشه ... حتی اگه دو سالش از هم بیخبر بودیم ... اما عاشق که بودیم ؟ نبودیم ! 

چطور مینوتم شک کنم به کسی که تو اون دوسال به اندازه ی موهای سرم با دخترای دیگه سر و کله زده اما جذب نشده ؟ کسی که هنوز که هنوزه بهش اس ام اس میزنن و میخوان که ... اما اون بهشون محل سگ هم نمیزاره !     ها !؟؟  

پس به اعتمادم شک نکن همونطور که به خودم شک نداری ...  

تقریبا یه نصفه روز بلکم بیشتر از هم بیخبر بودم ٬مردم اما ... تا اینکه تک زد ٬ یه کم چت کردیم و بحث بحث بحث / بهم زنگ زد برای اولین بار سرم داد میزد ٬داااد ! از اون طرف خط صدای داد اون ،این طرف هم اشکای من ،همه ی صورتم خیس بود خیس ِخیس ... سنگ شده بود ،سنگ ِ سنگ ...  نگران

بهم میگه تو حاضر نیستی به خاطر ِمن غرورتو بشکنی اگه بینمون بحث پیش بیاد اون منم (گوپی) که باید آشتی کنم و حتی اگه تو مقصر باشی / میگه یه روز بهم زنگ نزدی تا آخر من زدم / میگه نمیتونی قبول کنی که اشتباه کردی ،اما کردی و... 

* امروز بازم یه یواشکی ِ دیگه بود بعد از 1 ماه حسابی چسبید ! خوشحالم که هر اتفاقی بینمون می افته بعد از حل ِاون مساله بازم میشیم هون -و- ِ همیشگی ،خوشحالم که بحث هامون هر چند طوفانی بینمون فاصله نمیندازه و باعث ِکینه نمیشه ... 

خوشحالم که با منی و من با تو ،خوشحلام که ما هستیم، باااا هممم.قلب 

پ ن : به احتمال ۹۰ در صد سهمیه ی اینترنت این ماه خیلی زودتر ار ۱۵ اسفند تموم میشه . اگه کمرنگ شدم اینترنت ندارم و حال و اوضام مثل ِ یه معتاد ِدر حال ِ ترکه . ۱۶ هم میام ...

خدا !

اومدم نگران نشین مرسی از راهناییاتون Flower اوضاع تقریباروبراه حالم بهتربشه اگه عمری بود میام میتعریفم

 خدا حافظ همین حالا،همین حالا که من تنهام  

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام  

خداحافظ کمی غمگین،به یاد اون همه تردید  

به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید 

 اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده است 

 نه اینکه می­شه باور کرد دوباره آخر جاده است  

خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها 

 بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا  

 آف گوپی به من 

  

حمام رفتم ،لباسی که قراره بپوشم آماده ست  ،چتری هام و کوتاه کردم ،موهام شونه ی شونه ست ، جوراب نو امو گذاشتم رو میز  عطرمو به تنم زدم ..  کادو ولنتاینت دم دستمه ... نیمچه ریملی زدم تا فردا ریمل ها زیر چشممو سیاه کنه و ریمل رو چشمام خوب خودشو نشون بده ... موبایلمو دو بار تنظیم کردم تا خواب نمونم ...

آماده ی آمادم ... فردا فردا فردا . نزدیک یه ماهه سه روز دیکه میشه یه ماه که ندیدمت ...

شب و تنهایی !

گ از اونجایی شروع شد که گفت به دوستت x که توی دفتر توی دفتر خونه کار میکنه بگو بهم زنگ بزنه باهاش کار دارم .گفتم کارت چیه ؟ بگو بهش میگم و جوابتو میدم . گفت نه تو نمیتونی خودم باید بهش بگم .گفتم بگو من ازش میپرسم گفت نه خودم میخوام بپرسم .گفتم زنگ بزن دفتر از اونجا بپرس چون داییِx  گیره خوشش نمیاد موبایلشو چک میکنه نمیتونه بهت زنگ بزنه براش دردسر میشه . گفت نه بهش بگو بهم زنگ بزنه . 

 عصرِ پنج شنبه بعد از چند وقت یه مکالمه ی تلفنی ِطولانی (۱۶)دقیقه با هم داشتیم . کلی گفتیم و خندیدیم اما خندمون تا شب بیشتر دووم نداشت .پنجشنبه شب : گ ؛امشب در سر شوری دارم امشب در دل ... بیا که امشب در سر شوری دارم . 

من : یه شوخی کاملا مشخص که این حرفم شوخیه و اومدم جناب  ماچ

بعد از اون بحث شروع شد . موضوع سر مساله ای بود که مربوط میشه به حد و حدود رابطه ... دفعه ی اولی نیست که به خاطر این موضوع دعوا و دلخوری پیش میاد ... 

فرداش ازم پرشید گفتی بهش ؟ گفتم نه / خوب فعلا کاری نداری ؟ /گفتم چرا دارم. گفت خداحافظ .بوق بوق بوق... 

زنگ زدم به x گفتم باهات کار داره هرچی میگم خودم میپرسم یگه نه خودش میخواد باهات حرف بزنه . میگه سوال ِ دفتری داره .  xگفت بهتره زنگ بزنه به دفتر ! اما بازم هرچی تو بگی اگه میخوای بهش زنگ میزنم ،اما نه بهتره خودش بزنه ... با این حال شماره گ رو دادم به x . 

 جمعه صبح با هم حرف زدیم اما از همون اول باهام سر سنگین بود ! گفتم چته؟گفت هیچی . منم به روش نیوردم .تا عصر که پیام داد :دفعه اول به خاطر حرفت ناراحت نشدم ٬توضیحت منو کشت .تا وقتی میترسی من مثل اون یارو که با y دوست شد با x دوست شم باهات کاری ندارم .تو عمرم فقط یک حرف و کامل گوش کردم اونم این که گفتی فقط با تو باشم .کارم با xخیلی مهم بود در حدی که یک سال عقب افتاد...به خاطر بچه بازی تو . متاسفم برای هر دومون . 

گفتم بچه بازی من یا لج بازی تو؟ به جونِ خودت 1درصد هم به خاطر اون قضیه نبود.نمیخوام باش حرف بزنی ،نمیخوام چون کارت گیر ِاون نیست و میدونم که ضرورتی نداره، این جوری نه اون براش مشکل پیش میاد نه داییش . تا وقتی اخلاقت اینجوریه دیگه نمیخوام بهم زنگ بزنی و بزنم . 

گفت : کارم گیر اون بود اما به خاطر ِبچه بازیت ... دیگه نه با xکار دارم نه با تو .اعتمادت کو؟ 

گفتم اعتمادم سر جاش هست . برای 100امین بار میگم به خاطر اعتماد نبود . البته تو زیاد حرف اعتمادو پیش نکش چون به خاطر قضیه موبایل و پسورد آی دی هنوزم ... اوکی 1 سال دیگه برو. 

 گفت : امروز زفتم خونه ی زرگری که هدیه تولدتو گرفته بودم . با 1000 منت 15 تومن زیر ِقیمت خرید پس دادم . تا از طریق ِ راهنمایی ِ x برم انگشتری که میگفتی خوشت اومده رو برات بگیرم .منو کشتی دیگه دلخوشی ندارم . احساساتم مرد /مرد/مرد  

میگه حالا این منم که دیگه نه میخوام ببینمت نه زنگ بزنم نه قربون صدقت برم ...